جوانی قوی پنجه و پیلتن
شبی خفت کنار زن خویشتن
دمی لاس و بوسیدن آغاز کرد
سپس بند تنبان او باز کرد
... ...
زنک گفت من کم سعادت شدم
به من دست نزن چون که عادت شدم
جوان تا که این حرف از وی شنفت
به یکباره چیزش درجا بخفت
زنک دید مرد مایوس شد
از این کار در آه و افسوس شد
عقب را در آغوش وی جای داد
بدو گفت ای شوهر پاکزاد
خدا گر ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگر
نظرات شما عزیزان: